ناراحتم

استاندارد

امروز همش خونه بودم، صبح ساعت هشت و نيم اينا بيدار شديم كه «هى» بره تنيس با دوستش، منم صبحانه خوردم. و سريال ديدم. حوصله ى هيچ كارى رو نداشتم حتى موهامم شونه نكردم!! فقط افتاده بودم تو خونه، حوصله بيرون رفتنم نداشتم. يكم با مامان اينا حرف زدم بقيه اش هم به وب گردى و سريال و اينا گذشت. خوب بود كه از قبل غذا براى نهار داشتيم و شام هم ساندويچ ژامبون خورديم.
دوباره دو سه روزه كه «هى» حالش اصلا خوب نيست و بهم ريخته، خودمم يكم نگرانش هستم، مى دونم كه چيز جدى يى نيست ولى اگه همين اضطراب و استرس ادامه پيدا كنه مى تونه خيلى خطرناك بشه.. حاضر هم نمى شه كه دكتر بره چون هنوز بيمه نداريم و نگران خرج دكتر هم هست.
نميدونم چيكار كنم، تو شرايط خيلى بدى گير افتادم و اين موضوع حسابى اذيتم مى كنه، مثل موج سينوسى هى مياد و ميره و هر دفعه كه بر مى گرده انگار قوى تر مى شه.. اگه همينطور باقى بمونه نسبت به آينده زندگيمون با هم اصلا اميدى ندارم. حتى همه ى ورزش كردن هاى يه روز در ميون هم انگار هيچ فايده اى ندارن.. امروز كه ديگه اونم حوصله نداشتيم بريم.
از ديشب قرار بود با كيان اينا امروز بريم يه نمايشگاه كه اونم كنسل شد.
خلاصه همه چيز نا مرتب و نا اميد كننده و غمگينه فعلا.
خدايا كمك كن اوضاع درست بشه و اين فكراى الكى از سرش بيرون بره.

ويسندگى

استاندارد

تو دوران دبيرستان يه دوست خيلى صميمى داشتم كه بين بيشتر بچه هاى مدرسه محبوبيت داشت، حتى همه ى مامانا هم دوسش داشتن، نمى دونم دليلش چى بود ولى فكر مى كنم خوب بلد بود كه خودشو تو دل همه جا كنه ( كارى كه من هيچ استعدادى توش ندارم). يادمه اون وقتا كه ما كلاس اول دبيرستان بوديم بچه هاى سالهاى بالاترمون خيلى باحال بودن همشون ( يا حداقل ما اينطورى فكر مى كرديم) همشون يه جورايى از ما بزرگتر و فيلسوف تر و خاص تر بودن، حتى اسماشونم خاص بود، جدى مى گم!! اينه كه هممون خيلى دوست داشتيم كه با اونا دوست باشيم و ما رو تو كاراشون شركت بدن (مثلا نمايشگاه و سرود و اين چيزا) و خلاصه الگو بودن واسه ما.
حالا همين دوستم كه گفتم با خيلى از اين سال بالايى ها هم دوست بود و همين باعث شده بود كه منم يكم با اونا دوست بشم. يادمه يه بار يكيشون كه اون موقع احساس مى كردم شايد از يه كره ديگه حتى اومده باشه نوشته هاى شخصيشو داده بود به ماها كه بخونيم. من و اون دوستم هم كلى حال كرديم با خوندن اون متن هاى عجيب و غريب و نقاشى هايى كه اصلا نمى فهميديم چى بودن، فقط مى دونستيم «باحال» بودن!! از اون موقع بود كه منم شروع كردم هر از گاهى يه چيزايى نوشتن. ولى نوشته هام همش معمولى مى شد و همش راجع به پسر بازى و مدرسه و دعوا با خونواده بودن.. آخرشم يه روز همه يادداشت هامو ريختم دور و خودمو راحت كردم.
همه اينا رو گفتم كه بگم الان كه اين وبلاگ رو باز كردم حتى از اون دوران هم بد ترم. در طول روز هزارتا چيز تو ذهنم هست ولى تا ميام بنويسم قفل مى شه! احساس مى كنم جمله هام زيادى كتابى مى شه و اينو دوست ندارم.
به اين اميد هستم كه روى غلطك بيفتم و بتونم هر روز وقايعى رو ثبت كنم.

Hope!

استاندارد

چند روزه كه نمى دونم چى شده اميدوار و مثبت تر شدم. دارم سعى مى كنم خوشحال و خوشبين باشم و واسه آينده ام برنامه ريزى و خيال پردازى كنم. چند روز بود كه حسابى بى حال بودم و همش افتاده بودم روى تخت و فقط شارژ لپ تاپم رو تموم مى كردم ولى امروز با انرژى بيدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوب خورديم و تميز كارى خونه كردم. الانم موهامو صاف كردم و لباس قرتى پوشيدم و آرايش كردم منتظرم شب بريم شام و بولينگ ؛) دلخوشى هاى كوچيك من!!!

يار مهربان وفادار

استاندارد

مزيت كتاب خوندن قبل از خواب بر فيلم ديدن اينه كه وقتى خوابتون مى بره فيلم جلو ميره و تموم ميشه، ولى كتاب سر جاش باقى مى مونه  و براتون صبر مى كنه (كتابِ كتاب هم كه نه! پى دى اف)          شب بخير

Doh!

استاندارد

اين بعد از ظهر هاى تابستون كه تازه ساعت هفت آفتاب پررنگ پخش مى شه تو خونه رو خيلى دوست دارم. احساس مى كنم بيشتر مى شه زندگى كرد و ديرتر مى شه شام خورد و تا دير وقت بيرون رفت. امروز و ديروز هوا خنك و بارونى بود تقريبا ولى ما خونه نشين شده بوديم چون به علت تعميرات حموم قادر به دوش گرفتن نبوديم!! يه فايده اى هم كه داشت اين بود كه قدر حموم رو فهميديم 🙂

اميدوارم ديگه از فردا خودمونو جمع كنيم و پا شيم بريم كتابخونه درسامون رو بخونيم

p.s. about subject :

به تازگى علاقمند به اين تكه كلام  هومر سيمپسون شديم

Some girls are really «lashi!»

استاندارد

Yes they are!

خيلى برام عجيبه كه تونستم خيلى راحت و روشنفكرانه با اين موضوعى كه امشب شنيدم كنار بيام!! شايد يه چيزيم شده باشه، نكنه ديگه اونقدر دوسش ندارم كه تونستم خودمو كنترل كنم؟ شايدم غرور باعث شد نشون بدم كلن خيلى كولم و اصلا هيچ تيريپى هم نيست و تازه هر هر خنديدم و سناريو دادم و از جزئيات پرسيدم. الان كه فكرشو مى كنم مى بينم كه راضيم از خودم، يعنى از بيرون كه پرفكت بود، ولى حالا درونى داغونم و فكر مى كردم خب ميام مى شينم با بى اف اف قضيه رو مطرح مى كنم و واسش تعريف مى كنم و خوب مى شم. اما حالا كه ديدم مسيج رو جواب نداد فهميدم كه ري ده ام… امروز جمعه است و مردم در ايران تا لنگ ظهر خوابن!

سريال ميبينم خب به جاش

اميدوارم جاش زود خوب شه

پى.اس. از ان هايي كه تو اف بى ميان مى گن اطلاعات منو محرمانه كن و ستينگ چى و چى رو عوض كن و ك شعر.. بدم مياد! خب برين گم شين بيرون از اف بى اگه ك و ن شو ندارين عكساتونو چار نفر ببينن

July, 17 2013 12:15 AM

استاندارد

صبح ساعت ٨ با صداى در زدن پست بيدار شدم، ولى تا برسم به جلوى در نامه ها رو گذاشته بود زير در و رفته بود. يكم عجيبه كه نذاشته بودشون تو صندوق پست شايد چون نامه هامهم بودن و از اداره مهاجرت ميومدن.. واسه من كه زياد مهم نبود چون چند روز قبل ايميلش رو گرفته بودم! در هر صورت ديگه نخوابيدم

امروز با «هيم» آكواريوم رو شستيم بعد رفتيم بيرون بانك و خريد. برگشتيم خونه «هى» ميزمو برام درست كرد و منم موهامو رنگ كردم و رفتم دوش گرفتم. دئودورانت جديد بوى پودر بچه ميده و الان تو مخلوطى از بوى رنگ مو و پودر بچه نشستم!!!

يكم از دست دوستاى ايرانم ناراحتم. چون جواب مسيجامو دير ميدن يا اصلا اگه حال نكنن نمى دن!!

 

It’s a little tiny!!! :D

استاندارد

امروز رفتيم و كمك كرديم براى جابجايى و زود برگشتيم خونه.. با نون تاكو و گوجه فرنگى و فلفل و پياز و پنير موزارلا مثلا پيتزا درست كرديم و خورديم. بعدش هم يكم سريال ديدم و پا شدم طى يك حركت انتحارى خونه رو مرتب كردم و جارو و طى كشيدم. خيلى هوا گرمه و خستم

اين خانمى كه امروز باهاش بوديم يه عادت بدى داره و اون اينه كه خيلى حرف ميزنه، انقدر كه وقتى چند ساعت باهاش باشى بعد از اينكه ازش جدا بشى همش صداش تو گوشته!! چيزى كه قضيه رو بدتر مى كنه اينه كه طرف يه تكه كلام هم داره!! و از وقتى اومديم خونه «هى» داره يه بند اونو تكرار مى كنه

روانى شدمممم!!!!

2:11 PM Monday, July 15, 2013

استاندارد

با چشمانى خشك و سوزان مى نويسم!! آخه از بس كه به اين ال سى دى نگاه كردم فكر كنم چشمام خشك شدن، البته باد كولر و پنكه هم بى تاثير نيست و اينكه چشماى درشت (!!!) من هم ليزيك شده است

امروز بعد از نهار ميريم پيش دوستامون كه براى اسباب كشى كمكشون كنيم، ساعت سه و نيم قراره كه بريم ولى معلوم نيست كى برگرديم خونه. بخاطر همين امروز كتابخونه رفتن و درس خوندن تعطيله

پيپر ورك ها ظاهرا دارن به درستى انجام مى شن (براى دومين بار البته) اميدوارم اين دفعه ديگه مشكلى پيش نياد